شکست بغض مرا عاشقانهای دیگر
و از سکوت تو سر زد ترانهای دیگر
چه شد نیامده رفتی؟ چه شددوباره مگر
نگاه خستهی من شد بهانهای دیگر
طمع به طعم گسی تا نبود آدم را
چرا نکرد تمنای دانهای دیگر؟
دوباره آدم و ابلیس و باز هم تکرار
و خاطرات پدر زد جوانهای دیگر
دوباره نیم نگاهی که در کف اش دارد
برای زخم زدن، تازیانهای دیگر
و دل اسیر تنشهای عنکبوتی شد
و مرغکی که ندید آشیانهای دیگر
برای جان تبآلود من نمی ارزد
فضای یخزدهای در کرانهای دیگر
هر چه کردم نشوم از تو جدا، بدتر شد
از دل ما نرود مهر و وفا ، بدتر شد
مثلا خواستم این بار موقر باشم
و به جای تو بگویم که شما ، بدتر شد
این متانت به دل سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس فقط رابطه ها ، بدتر شد
آسمان وقت قرار من و تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع هوا ، بدتر شد
چاره دارو دوا نیست که حال بد من
بی تو با خوردن دارو و دوا ، بدتر شد
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را ، بدتر شد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
چوپان پارسایى را گفتند: گرگ ها در میان گوسفندان تو اند و آسیب نمى رسانند.. از کى گرگها با گوسفندان آشتى کرده اند؟ گفت : از آنگاه که چوپان با خداى خویش آشتى کرده است
زاهدى گفته است : دنیا را به چشم اهانت بنگرید! چه ، گوارنده ترین چیزى که شما را دهد، آسان ترین چیزیست که به زیان شما انجامد.
بزرگى گفته است : شایسته آنست که از جهت لغزش دوستت ، هفتاد عذر بیاورى و اگر دلت بدان آرام نگرفت . به دل بگو: چه سخت هستى.. برادرت هفتاد عذر آورد و عذرش نپذیرفتى ؟ پس تو نکوهشگرى نه او.
بزرگی را گفتند: چرا پروردگار را (بهترین روزى دهندگان ) خوانند؟ گفت : چون اگر کسى کفر ورزد، روزى اش
گل بی رخ یار خوش نباشد |
|
بی باده بهار خوش نباشد |
طرف چمن و طواف بستان |
|
بی لاله عذار خوش نباشد |
رقصیدن سرو و حالت گل |
|
بی صوت هزار خوش نباشد |
با یار شکرلب گل اندام |
|
بی بوس و کنار خوش نباشد |
هر نقش که دست عقل بندد |
|
جز نقش نگار خوش نباشد |
جان نقد محقر است حافظ |
|
از بهر نثار خوش نباشد |
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود |
|
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود |
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است |
|
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود |
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض |
|
ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود |
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش |
|
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود |
عشق میورزم و امید که این فن شریف |
|
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود |
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت |
|
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود |
حسن خلقی ز خدا میطلبم خوی تو را |
|
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود |
ذره را تا نبود همت عالی حافظ |
|
طالب چشمه خورشید درخشان نشود |
هواخواه توام جانا و می?دانم که می?دانیملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوقبیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آورگشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند استملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کردچراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان استدریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشتملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیستخیال چنبر زلفش فریبت می?دهد حافظ |
|
که هم نادیده می?بینی و هم ننوشته می?خوانینبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانیکه از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانیخدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانیکه در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانیمباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانیندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانیبکش دشواری منزل به یاد عهد آسانینگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی |