یاد باد آن روزگار همنشینی با خدا
بودن از غمهای بی پایان این دنیا جدا
عاشقانه در کنار ذات هستی زیستن
بر درش بی منت بی مایگان آویختن
جاودان در لحظه های ناب مدهوشان عشق
جرعه ها نوشیدن از سرچشمه ی جوشان عشق
گفتگویی بی تکلف از سر شوق و نیاز
سفره های معرفت بر عاشقان پیوسته باز
در حضورش در دل آرام و قراری داشتم
زندگی را تا ابد اینگونه می پنداشتم
ناگهان بانگی بگوش آمد که وقت رفتن است
موسم همدم شدن با خستگیهای تن است
گفتمش یارب گنه ناکرده بردارم مکن
بر خروج از خانه مهر خود اجبارم مکن
حضرتش فرمود این هجرت نشان ذات ماست
رفتن و برگشتن هر بنده از آیات ماست
میروی تا پیک حق باشی به سوی مردمان
رسم بی مانند و پاک آفرینش را نشان
باز گفتم میشود ، این تن برای من قفس
میشوم در تن اسیر بند و زنجیر هوس
راههای آسمان بر این بدنها بسته است
بال روح از بردن این بار سنگین خسته است
ترسم از روزی که راه دل زتو منفک شود
مهر دور از عرش ماندن بر جبینم حک شود
مهربان گفتا به عرش ما گشوده راه توست
عشق جوشان درون سینه تا همراه توست
عشق پنهان در وجودت ، نفخه ی روح من است
عاشقی تنها ره آزادی از بند تن است
روح بودم ساده و بی رنگ و سرشار از صفا
با دو بال آتشین ، گسترده تا عرش خدا
عاقبت بر قامتم شکلی ز انسان ساختند
کوچکم کردند و گریان بر زمین انداختند
آمدم بی اختیار خود به دنیای فنا
تا بگویم بی سخن بر ناظران راز بقا
چند سالی میشود پیوسته کارم زندگی است
گاهگاهی سرکشی ، در لحظه هایی بندگی است
گاه با افسون دهر از راه غافل میشوم
گاه با برگشتن از بیراهه عاقل میشوم
سالها پیموده ام با این تن تبدار خویش
عمر با سرگشتگی در جستجوی یار خویش
خسته ام، گم گشته در دریایی از بیهودگی
خواهم اینک اندکی در ساحلش آسودگی
مانده ام چشم انتظار بارش "باران" عشق
تا نویسم نام خود در دفتر یاران عشق