بی نگاهِ عشق، مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی، دنیا مسیحایی نداشت
بی تو ای شوق غزلآلودهیِ شبهای من
لحظهای حتی دلم با من همآوایی نداشت
آنقدر خوبی که در چشمان تو گم میشوم
کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!
این منم پنهانترین افسانهیِ شبهای تو
آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت
در گریز از خلوت شبهایِ بیپایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت
پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی میساختم آنجا که دریایی نداشت
پشت پا میزد ولی هرگز نپرسیدم چرا
در پس ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت
شعرهایم مینوشتم دستهایم خسته بود
در شب بارانیات یک قطره خوانایی نداشت
ماه شب هم خویش میآراست با تصویرِ ابر
صورت مهتابیات هرگز خودآرایی نداشت
حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت
عشق اگر دیروز روز از روزگارم محو بود
در پسِ امروزها دیروز، فردایی نداشت
بی تو اما صورت این عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت
ای یاد تو در عالم اتش زده بر جانها
هر جا زفراق تو چاک است گریبانها
ای گلشن دین سیراب با اشک محبانت
از خون تو شد رنگین هر لاله به بستانها
بسیار حکایتها گردیده کهن اما
جان سوز حدیث تو تازه است به دورانها
در دفتر ازادی یاد تو به خون ثبت است
شد ثبت به هر دفتر با خون تو عنوانها
حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم سرابم میدهند
عشق می ورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند
می شمارم لحظه ها را بی خیال
می کشم بر دفتر نقاشی ام
نقشهای زشت وزیبا بی خیال
دوره گردی میشوم هر شب چو باد
دست تکرار غزل ها بی خیال
لا به لای آن غزل ها میکشم
سر نوشت خیس خود را بی خیال
گاه در آشفته بازار دلم
می شوم تنهای تنها بی خیال
بی خبر از شعرپر تشویش عشق
می کنم خود را تماشا بی خیال
گاه میسازم برای روح خود
نردبانی تا ثریا بی خیال
گاه از ترس نبود مصرعی
می زنم عمری تقلا بی خیال
بی خیالم. اما با تو من
حرفهایی دارم اما بی خیال
گفته میشه «بیل گیتس»، رئیس «مایکروسافت»،
در یک سخنرانی در یکی از دبیرستانهای آمریکا، خطاب به دانشآموزان گفت:
«در دبیرستان خیلی چیزها را به دانشآموزان نمیآموزند»
او هفت اصل مهم را که دانشآموزان در دبیرستان فرا نمیگیرند، بیان کرد.
این اصول به شرح ذیل است:
اصل اول: در زندگی، همه چیز عادلانه نیست، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید.
اصل دوم: دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست.
در این دنیا از شما انتظار میرود که قبل از آن که نسبت به خودتان
احساس خوبی داشته باشید، کار مثبتی انجام دهید.
اصل سوم: پس از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان و استخدام،
کسی به شما رقم فوقالعاده زیادی پرداخت نخواهد کرد.
به همین ترتیب قبل از آنکه بتوانید به مقام معاون ارشد،
با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید.
اصل چهارم: اگر فکر میکنید، آموزگارتان سختگیر است، سخت در اشتباه هستید.
پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد
که رئیس شما خیلی سختگیرتر از آموزگارتان است،
چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد.
اصل پنجم: آشپزی در رستورانها با غرور و شأن شما تضاد ندارد.
پدر بزرگهای ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند،
از نظر آنها این کار « یک فرصت» بود.
اصل ششم: اگر در کارتان موفق نیستید، والدین خود را ملامت نکنید،
از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.
اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشوید، والدین شما هم جوانان پرشوری بودند
و به قدری که اکنون به نظر شما میرسد، ملالآور نبودند .
آری... گاهی اوقات عاشق میشویم و طوری عشق می ورزیم که گویا معشوق پاره ای از تنمان شده و هر لحظه او را به خود نزدیکتر میبینیم به طوریکه همه آینده خود را در وجود او خلاصه کرده و حتی گاهی اوقات زندگی بدون او را بدتر از جهنم میبینیم و گاهی اوقات دلمان آنقدر برایش تنگ میشود که میخواهیم او را از رویاهایمان بیرون کشیده و در دنیای واقعی در آغوش گرفته و به اندازه تمام عمر گریه کنیم... من که به دریا زدهام، تا چه کنی با دل من...