_برای ناهار امروز، شتری را خواهم خورد.
و تمام صبح را برای یافتن شتر به سر برد.
اما در هنگام ظهر که دوباره سایه اش را دید، گفت:
_ موشی را خواهم خورد.
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلند می پرم اما نه آن هوا که تویی
تمام طول خط ازنقطه ای که پرشده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که توی
ضمیرها بدل اسم اعظم اند همه
ازاو وما که منم تا من وشماکه تویی
تویی جواب سوال قدیم بود ونبود
چنانچه پاسخ هرچون وهرچراکه تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای وبه زن
قدیم تازه وبه مرزبسته تاکه تویی
به رغم خارمغیلان نه مردینم که رهم
ازاین سفر همه پایان آن خوشا که تویی
جدا ازاین من وما ورها زچون وچرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آیینه ای پیش روی آینه ات
جهان پراز تو ومن شدپراز خدا که تویی
تمام شعر مرا هم زعشق دم زدهای
نوشته ها که تویی،نانوشته ها که تویی
(زنده یاد حسین منزوی)
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
شاعر:بهروز یاسمی
ثابت کنی تو بهتر از دیگران میفهمی ؟
چرا در بند خشت و خاک و دکانیم؟
چرا محکوم درد و رنج و حرمانیم؟
اسیر جاه و مال و جامه و نانیم ؟
مگر فرزند هامان را خدایی نیست ؟
مگر مادر، پدر، همسر، رفیق و دوست
یارو آشنا، خواهر، برادر، خویش وهمسایه
حقیقت را نمیخواهند ؟
اگر همگام، هم پیمان و همرزم تو میباشند
تلاشت را مداوم کن . و گرنه ، زین همه پابند
هجرت کن
از این نام و از این عنوان، از این کوی و از این برزن
از این شهرو از این مردم، از این دنیای پر غوغا
ویا از نفس خود، از این وجود خویش، از هستی
از اینهائیکه پا بندند، از اینهائیکه سد راه محبوبند
موانع را ز ره بردار، منیت را رها کن
و خودیت را به دور انداز، بیرون شو زخود
از هر چه جز حق است ،
هجرت کن
به آنجائیکه ره باز است، و جای گفتن راز است.
(شعر از : دکتر فضل الله صلواتی)
دلم را دوزخی ســــازد دو چشـــــمم را کنــــد جیحــــون
چــــــه دانستم که سیلابی مــــــرا ناگـاه بربایــــد
چـــو کشتــــــی ام در انـدازد میـــان قلــــــزم پرخون
زند موجـی بر آن کشتی که تختــه تختــه بشکافد
که هــر تختــــــه فرو ریزد ز گــــردش های گوناگـــون
نهنگی هم برآرد ســـر خورَد آن آب دریــــــا را
چنـــــان دریای بی پایان شود بی آب چـــون هامـــــــــون
چون این تبدیل ها آمد نه هامون مانـــد و نه دریا
چه دانم من دگرچون شد که چون غـرق است دربی چون
دلم بلبل صفت حیران گل بی | درونم چون درخت پی بگل بی | |
خونابه بار دیرم ارغوان وار | درخت نهله بارش خون دل بی |
***
مو احوالم خرابه گر تو جویی | جگر بندم کبابه گر تو جویی | |
ته که رفتی و یار نو گرفتی | قیامت هم حسابه گر تو جویی |
***
زخور این چهرهات افروتهتر بی | تیر عشقت بجانم روتهتر بی | |
مرا اختر بود خال سیاهت | ز مو یارا که اختر سوتهتر بی |
***
مرا دیوانه و شیدا ته دیری | مرا سرگشته و رسوا ته دیری | |
نمیدونم دلم دارد کجا جای | همیدونم که دردی جا ته دیری |
***
زدست عشق هر شو حالم این بی | سریرم خشت و بالینم زمین بی | |
خوشم این بی که موته دوست دیرم | هر آن ته دوست داره حالش این بی |
***
عزیزون از غم و درد جدایی | به چشمونم نمانده روشنایی | |
گرفتارم بدام غربت و درد | نه یار و همدمی نه آشنایی |